روباه گفت: سلام
شازده کوچولو سربرگرداند و کسی را ندید ولی مودبانه جواب سلام داد.
صدا گفت من اینجا هستم؛ زیر درخت سیب.
شازده کوچولو گفت تو کی هستی چه خوشگلی!
روباه گفت: من روباه هستم.
شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه دارم که نگو. . .
روباه گفت: من نمیتوانم با تو بازی کنم مرا اهلی نکرده اند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: ببخشید؛ اما پس از کمی تامل باز گفت:اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار می کنند. این کارشان آزارنده است. مرغ هم پرورش می دهند و
تنها فایده شان همین است. تو پی مرغ میگردی؟
شازده کوچولو گفت :نه؛ من پی دوست می گردم.