خواستن

جوجه کوچک زیر چشمی نگاهی به مادرش انداخت. به پاهای کوتاه و بالهای کوتاهش؛ همه جوجه های دیگر در حال یاد گرفتن پرواز بودند؛ اما مادر او نمی توانست به او پرواز را بیاموزد. بار دیگر به نقص مادر نگاهی پر حسرت انداخت. می دانست مادر خود از این بابت بسیار اندوهگین است که نمی تواند وظیفه مادریش را درست انجام دهد. نمی خواست هرگز بر اندوه مادر بیفزاید؛ پس هرگز نقص او را به رویش نیاورد.

هر روز که می گذشت او امیدش را به یادگرفتن پرواز از دست می داد. دوستان قدیمی اش که روزهای قبل با هم به این سو و آن سو می دویدند؛ حالا دیگر پرواز را آموخته بودند و به سفرهای دور می رفتند. او دیگر خودش را از آنها نمی دانست. گوشه ای خود را پنهان می کرد و به گفتگوی دوستان قدیمیش در مورد سرزمینهای دوردست زیبا و تجاربی که آنجا بدست آورده بودند گوش می داد. هوس سفر تمام وجودش را پر کرده بود. هر شب خواب می دید بر فراز آسمان آبی در حال پرواز است. سرزمینهای دور؛ همه شگفتیهایی که دوستانش از آن سخن گفته بودند را در خواب می دید.

روزی تصمیم گرفت که پرواز را بیاموزد. به دوستانش نگاه می کرد که چگونه برای برخاستن از زمین بالهای خود را حرکت می دهند. اول برخاستن از زمین را آموخت و کم کم پرواز در ارتفاع کم؛ روزی بالاخره موفق شد که اوج بگیرد و برود همه جاهایی که در خواب دیده بود را از نزدیک ببیند. از شادی در پوست خود نمی گنجید. دیگر نمی خواست این راز را برای خودش نگه دارد. . .

مادر جای همیشگی اش لم داده بود و داشت چرت می زد؛ جوجه کوچک نمی دانست از کجا شروع کند. . .نگاهی محبت آمیز به مادر انداخت و گفت:« مادر؛ دیگر لازم نیست ناراحت باشی؛ من خودم پرواز کردن را یاد گرفتم.» مادر نگاهی که از اندوهی قدیمی خبر می داد به جوجه اش کرد و گفت:« این آرزو همیشه با نسل ما بوده؛ منهم وقتی مثل تو جوجه کوچکی بودم همیشه آرزوی پرواز را در سر می پروراندم. اما ؛ ما «مرغ خانگی» هستیم. پرنده ای که هرگز پرواز نخواهد کرد.». . .

جوجه کوچک معنی حرفهای مادر را نفهمید ولی برای اثبات حرفش بالهای خود را آنچنان که آموخته بود حرکت داد. اول از زمین برخاست؛ سپس کمی در ارتفاع پایین پرواز کرد و در نهایت اوج گرفت. . .