همه دیروز را برف بارید و امروز هوا واقعا سرد است٬ خیلی سرد.
صبح بود٬ هنوز برفها کاملا سفید بودند. دستهایم را در جیبم فرو بردم
و در امتداد سکوت کوچه به راه افتادم. رد پایم مثل مهر تائید حضورم
بر تن کوچه به جای می ماند. من اولین کسی بودم که روی سپیدی
این برفها قدم می زدم. از این بابت خوشحال بودم که تو را دیدم از آنسوی
کو چه می آیی و حدس زدم که باید حس مشترکی داشته باشیم. داشتم
از روی سبیلهای مخملی یکی در میانت سنت را حدس می زدم که ایستادی
و دستت را در سطل آشغال همسایه های آنسوی کوچه فرو بردی و دیدم که
از آشغالهای توی آن چندتایی را بیرون کشیدی و ریختی توی گونی سپیدی
که بر دوش داشتی و من چطور متوجه آن گونی نشده بودم. نمی دانم چقدر
گذشت تا به تو رسیدم و نفهمیدم چه گفتی فقط دستت را دیدم که به سوی
من دراز بود و ناگهان همه شعارهای ضد تکدی گری به ذهنم هجوم آورد و به
این فکر کردم که شاید این دست من بود که به سوی تو دراز بود و چه دردناکست
دستی را که دراز می کنی خالی برگردد و وقتی با غرور شکسته ات و نگاه
شرمگینت تشکر کردی هم٬ چیزی نشنیدم.
.
.
.
از کوچه ای به کوچه ای تا رسیدم سر خیابان اصلی. سرد است٬ کاش زودتر تاکسی بیاید.
من هنوز اینجا ایستاده ام. چند دقیقه پیش دختر همسایه اتو زد و رفت. من هنوز به تو فکر
می کنم که شاید حالا به آشغالهای خانه ما رسیده باشی و میمون بالای درخت٬ از آن بالا
به همه ما پوزخند می زند و به فکر اینست که بعد از این نارگیلهایش را با انرژی اتم پوست
خواهد کند و من هم خوشحالم چون تاکسی دارد می آید. . .