خانه عناوین مطالب تماس با من

سرود زندگی

سرود زندگی

دسته‌ها

  • داستانهای دیگران 4
  • داستانهای کوتاه من 9
  • یادداشت 4

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • راز حرکت
  • خواستن
  • بیشتر
  • ترس
  • تاکسی
  • امید
  • آرزو
  • متولد ماه مهر
  • نقطه آبی
  • تسلیم
  • سکوت(کوچه های خاطره)
  • فراموشی
  • مسئولیت
  • خداحافظی (نویسنده: آرش)
  • وقت ندارم

بایگانی

  • آذر 1386 1
  • مهر 1386 1
  • اردیبهشت 1386 1
  • دی 1385 1
  • آذر 1385 1
  • آبان 1385 3
  • شهریور 1385 1
  • مرداد 1385 8

آمار : 68106 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • راز حرکت جمعه 2 آذر‌ماه سال 1386 22:07
    چند روز پیش رفته بودم تجریش و پشت ویترین یه مغازه یک جعبه پراز جفت توپهای کوچک ولی فوق العاده زیبا دیدم. قبلا یک مدل از این توپها توی یک فیلم دیده بودم که نقش اصلی فیلم برای تمرکز این دو توپ کوچک رو با حرکت انگشتاش توی دستش می چرخوند و اینکار رو خیلی سریع انجام می داد. از توپها خیلی خوشم اومده بود اما دلیلی برای...
  • خواستن سه‌شنبه 10 مهر‌ماه سال 1386 19:54
    جوجه کوچک زیر چشمی نگاهی به مادرش انداخت. به پاهای کوتاه و بالهای کوتاهش؛ همه جوجه های دیگر در حال یاد گرفتن پرواز بودند؛ اما مادر او نمی توانست به او پرواز را بیاموزد. بار دیگر به نقص مادر نگاهی پر حسرت انداخت. می دانست مادر خود از این بابت بسیار اندوهگین است که نمی تواند وظیفه مادریش را درست انجام دهد. نمی خواست...
  • بیشتر سه‌شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1386 23:29
    امروز هم مثل هر روز است. از خانه بیرون می زنم. کاری که در انتظارم هست را می شناسم و همه رویاهایی که بخاطرشان اینقدر کار می کنم. صبح ها خیلی زود از خانه بیرون می روم و شبها خیلی دیر؛ خسته و کوفته به خانه بر می گردم. هر روز به رویاهایم بیشتر نزدیک می شوم. یک خانه بزرگتر؛یک ماشین بهتر؛ سفرهای بیشتر و همینطور که به...
  • ترس شنبه 30 دی‌ماه سال 1385 22:39
    هنوز ساعت شش نشده بود ولی هوا کاملا داشت تاریک می شد.برفی که روی شاخه های درختان نشسته بود زیر نور چراغهای خیابان می درخشید. تکانهای ممتد اتوبوس و گرمای آشنایی که از زیر صندلی به مچ پایم می خورد آرامش عمیقی در من ایجاد کرده بود. بعد از مدتها آرامش آمده بود سراغم و منهم محکم بغلش کرده بودم. نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را...
  • تاکسی یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1385 23:26
    همه دیروز را برف بارید و امروز هوا واقعا سرد است٬ خیلی سرد. صبح بود٬ هنوز برفها کاملا سفید بودند. دستهایم را در جیبم فرو بردم و در امتداد سکوت کوچه به راه افتادم. رد پایم مثل مهر تائید حضورم بر تن کوچه به جای می ماند. من اولین کسی بودم که روی سپیدی این برفها قدم می زدم. از این بابت خوشحال بودم که تو را دیدم از آنسوی...
  • امید چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1385 19:32
    روسری سفیدمو پوشیدم با مانتو کرم٬ وایستادم جلوی آینه. نه٬ بازم نه. مانتوی آبی ام با روسری سبز٬ مانتوی سفید رو با همون روسری سفیده دوباره پوشیدم. . . نه. همه مانتوها و روسری هام تلمبار شده روی تخت خوابم. خودمم ولو می شم روی تخت خواب. ساعت از دو گذشته٬ از محل کارش تا خونشون ده دقیقه هم راه نیست. هر چی بیشتر زمان میگذره...
  • آرزو چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1385 18:32
    گفت: یه رویاست که ماهها هر روز و شب جلوی چشام تکرار می شه گفتم: خب٬ برام تعریف کن گفت: یه دختر جوون رو می بینم که با یه عالمه چمدون سنگین وارد یه شهر میشه٬ خونه های اون شهر همه سفیدن٬ دختره توی اون شهر یک قصر بزرگ و سفید داره چمدونهای بزرگش پر از آرزوه. سالهاست که ساکن اون شهره و هر روز چمدونهای بزرگش رو با خودش اینور...
  • متولد ماه مهر سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1385 22:42
    بیست و هشتم ماه مهر روز مهمی برای من بود٬ می خواستم همون روز اینا رو بنویسم اما چشمام درخواست کردن که این کار رو نکنم. بعد از گذشت یک هفته از عمل چشمام هنوز توی خونه عینک آفتابی می زنم اما خوبیش اینه که تا چند روز دیگه برای همیشه از شر عینک و لنز راحت می شم. راستی . . . راستی می خواستم اعتراف کنم که یکی رو خیلی دوست...
  • نقطه آبی جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 18:35
    هوا آفتابی بود و نسیم ملایمی ابرها را آرام و باوقار در آسمان حرکت می داد. با ریتم منظمی ابرها یکی یکی از جلوی خورشید عبور می کردند. من در آنهمه زیبایی جنگل و آسمان گم شده بودم. گاهی به راست می رفتم و گاهی به چپ٬ بی محابا و بدون ترس از اینکه با اینکارم بازگشت را هر لحظه برای خودم دشوارتر می کنم. درختها به طرز با شکوهی...
  • تسلیم جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1385 16:10
    انگشتان ظریف و لرزانش تارهای سفید مو را با آرامی زیر روسری پنهان کرد. نگاهش نیز مانند افکارش در بی نهایتی دور جا مانده بود. به آرامی در سکوتی گنگ قدم بر می داشت. نگاه متعجب مردم مثل سیلی به صورتش نواخته می شد. سعی کرد نگاه مبهوتش را ار آنهمه هیاهو بدزدد و خیره شد به سنگ فرش کف پیاده رو٬ به یاد روزهایی افتاد که نگاهش...
  • سکوت(کوچه های خاطره) شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1385 10:50
    جدایی به ناگزیر و به ناگزیر به تماشای رفتنت نشستن دم فرو بستن به ناگزیر به هنگامی که پنداشتی تو را از زفتن و مرا از ماندن چاره نیست آه٬ اگر می دانستی٬ می دانستی که یادت ساعتی حتی لحظه ای مرا رها نکرد و تصویر چشمهایت٬ چشمهایت که عشق را فریاد می کردند چه کسی فهمید در کوچه های خاطره مرا و اشک ناگزیر را به ناگزیر دز کوچه...
  • فراموشی چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 12:53
    ۱۶آبان امروز در افکار خودم غرق بودم که صدای چرخیدن کلید در قفل رشته افکارم رو پاره کرد٬ برادرم از سر کار اومده بود. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: سلام٬ امروز چقدر زود اومدی؟برادرم انگار تعجب کرده باشه بهم نگاه کرد و بعد از یک سکوت طولانی جواب سلامم رو داد. کلی با خودم فکر کردم که چرا اینقدر متعجب منو نگاه کرد٬ یکدفعه...
  • مسئولیت سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 13:03
    تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن! شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟ روباه در جواب گفت: باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها می نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرف نخواهی زد. زبان سرچشمه سوءتفاهم است. ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی. فردا شازده کوچولو باز...
  • خداحافظی (نویسنده: آرش) سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 00:26
    در مورد دو روی سکه چیزی شنیدی؟ موضوع مربوط به روی اول سکه است ....نه بابا در مورد یه گروه موریانه است: یه گروه شاد و خوشو سرحال و سختکوش و مغرور اونا شروع کردن به ساختن خونه خودشون توی یه جنگل متراکم و زیبا خوب ,دست به کار شدن,اول یه سوراخ درست کردن..... نه! کافی نبود... چند تا سوراخ دیگه, بازم چندتا دیگه دوسه تا...
  • وقت ندارم سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 00:24
    شازده کوچولو در جواب گفت خیلی دلم می خواهد ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم. روباه گفت: هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می خرند اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدمها بی دوست و آشنا مانده...
  • علاقه چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1385 16:38
    ـ نگفتی اهلی کردن یعنی چی؟ روباه گفت: اهلی کردن چیز بسیار فراموش شده ای است.یعنی علاقه ایجاد کردن. . . ـ علاقه ایجاد کردن؟ روباه گفت: البته؛ تو برای من پسربچه ای بیش نیستی مثل صدها هزار پسربچه دیگر و من نیز برای تو روباهی هستم شبیه صدها هزار روباه دیگر ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من...
  • دوست چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1385 13:40
    روباه گفت: سلام شازده کوچولو سربرگرداند و کسی را ندید ولی مودبانه جواب سلام داد. صدا گفت من اینجا هستم؛ زیر درخت سیب. شازده کوچولو گفت تو کی هستی چه خوشگلی! روباه گفت: من روباه هستم. شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه دارم که نگو. . . روباه گفت: من نمیتوانم با تو بازی کنم مرا اهلی نکرده...