هنوز ساعت شش نشده بود ولی هوا کاملا داشت تاریک می شد.برفی که روی شاخه های درختان
نشسته بود زیر نور چراغهای خیابان می درخشید. تکانهای ممتد اتوبوس و گرمای آشنایی که از زیر
صندلی به مچ پایم می خورد آرامش عمیقی در من ایجاد کرده بود. بعد از مدتها آرامش آمده بود سراغم
و منهم محکم بغلش کرده بودم. نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را بستم و صداها هجوم آوردند.
دنیای پر رمز صداها٬ صداها٬. . . چرا با چشمهای باز خوب نمی شنویم؟. . .
نمی دانم چه مدت از بستن چشمهایم گذشت که سنگینی یک نگاه باعث شد چشمهایم را باز کنم.
نگاهی آشنا از چشمانی آشنا به من خیره شده بود و صاحب چشمها دختری حدودا ۱۴ـ۱۳ساله بود
با پوست سفید که گونه هایش از سرما صورتی شده بود. قسمتی از موهای لخت قهوه ای رنگش
فراری از روسری نخیش که برای این فصل اصلا مناسب به نظر نمی رسید٬ دور صورتش را گرفته بودند.
شباهت چهره و نگاهش مرا به یاد خودم انداخت وقتی همسن و سال او بودم. به یاد روزهایی افتادم
که یادآوریشان برایم دردناک بود. اولین خشتهایی که کج گذاشته شد و اولین ترسها٬ دلهره ها و اولین
زنجیرهایی که به پاهای خودم بستم. خواستم بره خوبی باشم٬ بی آزار. باور کردم کسی آن بالا مواظب
همه بره های خوب هست. در برابر ظلم سکوت کردم و همه ظالمان را به خدای بره ها سپردم و بعد از
هر باخت سعی کردم باور کنم اگر او نخواهد نمی شود و همه چیز خواست اوست٬ باید در برابر اراده اش
تسلیم بود چون پشت همه اینها حکمتی است. شنیدم دنیا دار مکافات است و هر کس ضعیفتر ها را
زیر پا له کند روزی تقاصش را پس خواهد داد و هر چه بر سر ما می رود آزمونهای الهی است و هرچه
پاکتر باشی٬ بی آزارتر ٬ بیشتر باید در این آزمونهای سخت شرکت کنی. . .
زنجیری روی زنجیری بستم و هر بار سنگینتر تا روزی رسید که زنجیرها قدرت حرکت کردن را از من سلب
کردند. فرو مانده در گل٬ پایه های ایمانم سست شد چون هر بلایی سرم می آمد اراده او بود و حالا
سنگینی مرا به ورطه نیستی می کشانید که باورش نداشتم. گرگها بره ها را دریدند. پس کجاست این ناجی؟
پس چرا هیچ تیغ سردی به دست چوپان نیست تا خون گرم چندی از این گرگها را بریزد٬ شاید عبرتی
شود برای سایرین. نه٬ انتظار بیهوده ای است و بیهوده تر آنکه تظاهر کنی هیچ مشکلی وجود ندارد.
چه نا امیدی سیاه و چه شکست دردناکی بود.یادم نیست چقدر طول کشید تا توانستم آنهمه زنجیرهای
بیهوده را از پایم باز کنم و خود را از این اسارت خود خواسته آزاد نمایم. . . بعد از آن٬ خدای منهم فکر کنم
خیالش راحت تر شد و دوباره توانستم باورش کنم و اینبار شاید خیلی عمیقتر و اصیلتر.
هر بار این سیر تلخ را مرور می کنم نفسم بند می آید. . . به خودم آمدم٬ دیدم دخترک هنوز کنارم نشسته٬
درست مثل تصویر گذشته های من. هر از گاهی زیر چشمی با همان نگاه نافذ آشنایش نگاهم می کرد.
حتما او هم متوجه شباهتمان شده بود.
ز ساحل دلتنگی
تا دریای رسیدن
یک موج فاصله
محبت کردی اگر به برکه بیائی خوشحالم میکنی
سلام عزیزم خوبی؟
ممنون که بازم سرزدی
اگه ادما خودشونو بشناسن خدا راشناختن وتو چه زیبا
باقلم نافذت میتونی راه رو بتصویر بکشی.
ضمنا ایام سوگواری امام حسین (ع)تعزیت باد
بدترین لحظه ها ، لحظه یادآوری خاطرات تلخه...
درک انتظار تا روزیکه ببینم کسی که به من بدکرده داره تغاص پس میده برام مشکله چون هیچوقت ندیدم و به همین خاطره که اعتقادی بهش ندارم
من فکر می کنم که تا هر وقت که مظلوم هست ظالمم هست. ما خودمون هستیم که خیلی وقتها به اشتباه سکوت می کنیم و مظلوم می شیم و در اثر این سکوت خیلی بلاها سرمون می یاد.
سلام ...
اولا ممنونم که به وبلاگ محقر ما سر زدی ...
ثانیا فکر کنم از یاد آوری خاطرات تلخ دردناک تر چیزی باشه ولی خوب نا خود آگاه یا خود آگاه باید مرور بشه!
آره منم همینطوریم. هر وقت یه بلایی سرم اومد گفتن نگران نباش خدا داره امتحانت می کنه ... بی اونکه هیچ شناختی از خدای خودم داشته باشم ...
دلت شاد ...
سلام
گرگها بره ها را دریدند. پس کجاست این ناجی؟
این قمست از نوشته شما تاثیر گذار بود. عجب دنیای مزخرفیه. دنیایی که گوسفنداش همدیگه رو میدرند و گرگهاش بهت زده دارن این حوادث رو تماشا میکنن...
سلام
پست اخریت رو چند بار خوندم
دی!
نمیخوای برزو کنی؟
کجایی؟