امروز هم مثل هر روز است. از خانه بیرون می زنم. کاری که در انتظارم هست را می شناسم
و همه رویاهایی که بخاطرشان اینقدر کار می کنم. صبح ها خیلی زود از خانه بیرون می روم و شبها خیلی دیر؛
خسته و کوفته به خانه بر می گردم. هر روز به رویاهایم بیشتر نزدیک می شوم. یک خانه بزرگتر؛یک ماشین بهتر؛
سفرهای بیشتر و همینطور که به رویاهایم فکر می کنم؛ شبها در تخت خوابم غلط می زنم و آرام به خواب می روم
تا فردایی دیگر و باز هم تلاش و حتی این تلاش هم برایم شیرین است. بیشتر می خواهم
و بیشتر تلاش می کنم و هر شب خودم را به رویاهایم نزدیکتر می بینم و هر شب از شب پیش زودتر به
خواب می روم. امروز هم مثل هر روز است اما کمی زودتر از خواب بیدار شده ام. پس تصمیم
می گیرم پیاده سر کار بروم. بهار است فصل خواب آلودگی ولی من در این صبح زیبا از خنکی هوا
و این سکوت آرامش بخش دارم حسابی لذت می برم. گربه های دوست داشتنی و زیبا هم مثل
من صبح را زود شروع کرده اند. کبوترها و کلاغها ؛ سفیدو سیاه با هم در آسمان در حال پروازند.هنوز وقت
زیاد دارم. همیشه کوتاهترین راه را برای رفتن سر کار انتخاب می کنم؛ اما می خواهم اینبار از راهی
بروم که تا بحال امتحانش نکرده ام. کوچه ایست که دو طرفش پر از درختان بلند است.
سمت راستم زمین وسیعی است که از چمنها و گلهای کوچک خودرو فرش شده؛ شقایقهای
سرخ کوچک میان چمنهای سبز مرا بخود می خوانند. مسیرم را عوض می کنم؛ راه رفتن روی چمنها
را دوست دارم. کمی جلوتر برکه کوچک و زیباییست. بی اختیار به سمتش می دوم. باور کردنی
نیست ولی واقعیست. تا چشم کار می کند درختان پر از شکوفه اند؛ سفید و صورتی. باد آرامی
می وزدو شکوفه ها رقص کنان روی آب برکه می افتند. روی چمنهای کنار برکه دراز می کشم.
نمی توانم حتی لحظه ای از این همه زیبایی چشم بردارم. نفس عمیقی می کشم. ابرهای سفید
در آسمان آبی آرام حرکت می کنند. این بهشت کوچک درست در چند قدمی خانه من؛ باورم نمی شود.
می شود همه عمر روی این چمنها دراز کشید؛ کتاب خواند؛ قدم زد؛ داستان نوشت. . . همه عمر
به دیدن اینهمه زیبایی می ارزید. به زندگی گذشته ام دیگر برنمی گردم.می خواهم باز هم جلوتر بروم.
صدای عبور آب است. چند قدم جلوترجویبار کوچکیست. می نشینم؛ صدای عبور آب و صدای
پرندگان شاد و صدای وزیدن باد؛ رویاهایم را به یاد می آورم و صورت مهربان مادرم را و صدای دلنشین
پدرم را و همه آرزوهایی که برایشان داشتم و همه چیزهایی که برای خودم می خواستم.
آرزوهای شیرین من که همیشه از یادآوریشان لبخند زده ام و برای بدست آوردنشان شب و روز
تلاش کرده ام. . . باید برگردم. . .
می دانم کدام راه را باید پیش بگیرم که به خیابان اصلی برسم. هرچند قدم که می روم بر میگردم پشت
سرم را نگاه می کنم. شکوفه های سفید؛ بوی خوب چمنها؛. . . صداهای آشنا نزدیک و نزدیکتر
می شوند. صدای ماشینها؛ صدای زندگی و شور آدمها؛ چشمهایم را می بندمو سعی می کنم
هر آنچه که امروز دیده ام در ذهنم حک کنم. باز هم به پشت سر نظری می اندازم و دل می کنم؛
باید رفت؛ اما نه سر کار؛ برمی گردم به خانه می خواهم بخوابم. . .
بعد از آن چند بار دیگر هم تا برکه رفتم ولی نه جلوتر. . .
روزا با هم دیگه فرقی ندارند....بوی کهنگی میدن تمومشون......
سلام
از اینکه به وبلاگم سر زدین ممنونم. منم دارم سعی میکنم بهتر بشم...
نبودن هرگز به تلخی از دست دادن یک بودن نیست ...
مرگ من روزی فرا خواهد رسید: در بهاری روشن از امواج نور در زمستانی غبار آلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور مرگ من روزی فرا خواهد رسید: روزی از این تلخ و شیرین روزها روز پوچی همچو روزان دگر سایه ای ز امروزها,دیروزها!
نالیدن را چه کار کنم؟ داد کشیدن را چه کار کنم؟! ببین که تا کجا محرومم! ببین که به چه چیزها نیاز دارم و ندارم، چه آرزوها دارم و نیست!
من هنوزم منتظر آپدیت کردن وبلاگ شما هستم.دلم میخواد دوباره سرود باشی.همون سرود قبلی.گرچه من دیگه متین سابق نیستم.ولی مطمئنم تو همون سرود هستی.